آرمان پويندگي
ارسالي جواد نصريان ارسالي جواد نصريان

 

 

در فرآيند تحولات اجتماعي و فكري يك سده‌ي اخير، دو آرمان اصلي دوران مدرن، خودساماني و برابري، اعتبار و اهميت خود را از دست داده‌اند. چه در عرصه‌ي سياست و چه در عرصه‌ي نظر، آن دو ديگر وجهه و اعتبار سابق را ندارند. در عرصه‌ي سياست، دو ايدئولوژي اصلي مدافع آن‌ها، ليبراليسم و سوسياليسم، با مشكل و بحران مواجه هستند و در عرصه‌ي تفكر، توجه معطوف به مسايل و آرمان‌هايي يك‌سره متفاوت شده است. هر دو آرمان در جهان پيچيده و به‌شدت متحول معاصر غير قابل تحقق جلوه مي‌كنند. ظاهراً برابري را بايد با نقض آزادي فردي (در زمينه‌ي رقابت و سبقت از ديگران) استقرار بخشيد و خودساماني را با مخدوش ساختن همبستگي شكوفا ساخت و هيچ‌كس حاضر نيست آزادي فردي و همبستگي اجتماعي را فداي رسيدن به آرمان‌هايي ديگر كند. همزمان تحقق هيچ يك نويد رويداد تحولي جدي را در زندگي افراد نمي‌دهند. به‌نظر نمي‌آيد كه مشكلاتي مانند تنهايي، از خود بيگانگي، نابهنجاري و شتاب سرگيجه‌آور زندگي اجتماعي با به تحقق پيوستن آن‌ها حل شوند. تلاشي كه از سوي فعالين سياسي و برجسته‌ترين نمايندگان فلسفه‌ي سياسي، انديشمنداني مانند راولز، دوركين و هابرماس، در جهت دميدن جاني تازه به آن‌ها صورت گرفته نيز نتيجه‌ي فوق‌العاده‌اي در بر نداشته است. به لطف اين تلاش هم خودساماني و هم برابري تا حد معيني موضوعيت و اعتبار خود را حفظ كرده‌اند اما به‌هيچ‌وجه اعتبار گذشته‌ي خود را به‌سان اساسي‌ترين و مهم‌ترين آرمان‌هاي دوران مدرن باز نيافته‌اند.

در مقايسه، اين آرمان بازشناسي است كه در چند دهه‌ي اخير، چه از لحاظ عملي و چه از لحاظ نظري، جايگاهي برجسته و معتبر يافته است. بازشناخته شدن در هويت فردي و فرهنگي خود، آن غايتي است كه امروز به‌سان اساسي‌ترين خواست انسان معرفي مي‌شود. از دهه‌ي هفتاد ميلادي به بعد در پس زمينه‌ي مهاجرت اقوام آسيايي و آفريقايي به اروپا و آمريكاي شمالي، شكل‌گيري جامعه‌ي فرا صنعتي، افول مبارزه‌ي طبقاتي و عروج جنبش‌هاي نوين اجتماعي، هويت فردي و فرهنگي جايگاه مهمي در زندگي افراد يافته است. مهم ديگر نه به‌دست آوردن سهمي معين از امكانات مادي كه برخورداري از شأن و مقام اجتماعي بر مبناي باز‌شناخته شدن هويت معين فردي و فرهنگي است. از اين لحاظ مي‌توان اعضاي جوامع مدرن را شيفته‌ي اجتماعي آرماني دانست كه در آن هيچ هويتي كم‌تر يا برتر از ديگري شمرده نمي‌شود و هر كس احترام، عزت و ارج خاص خود را (نزد ديگران) دارد.

به هر رو، آرمان بازشناسي نتوانسته است اعتبار تاريخي خودساماني و برابري را به‌دست آورد. از يك‌سو بازشناختن شده در هويتي معين براي برخي چندان امر دشواري نيست تا كسب آن وجهي يك‌سره آرماني داشته باشد. عملاً نيز هم‌اكنون بسياري از افراد مشكلي در فرافكني هويت خود و بازشناخته شدن آن توسط ديگران ندارند. از سوي ديگر، به‌نظر نمي‌آيد كه تحقق كامل اين آرمان بتواند مبناي عروج اجتماع، زندگي يا شخصيتي متفاوت و آرماني قرار گيرد. اين نكته را به‌سختي مي‌توان پذيرفت كه با بازشناخته شدن در هويت خود، فرد از گزند مشكلات روحي و رواني زندگي اجتماعي مدرن، كمبود امكانات مادي يا از خود بيگانگي و انزوا رهايي پيدا مي‌كند. چه بسا كه با باز شناخته شدن در يك هويت معين، فرد نه گشودگي و سرزندگي در عرصه‌ي زندگي اجتماعي كه انقياد را تجربه كند و خود را مجبور ببيند كه الگوي رفتاري معيني را پيشه گيرد. براي برگذشتن از اين تنگناها، از سوي برخي انديشمندان جوان ارتباط بازشناسي با ساختار هنجاري جامعه و از سوي برخي ديگر جايگاه انسان در جهان از هم گسيخته‌ي معاصر مورد توجه قرار گرفته است. گروه اول با طرح اين انديشه كه در فرآيند بازشناسي، هويت، شأن و ارزش فرد نيز به رسميت شناخته مي‌شود اين نكته را مورد تأكيد قرار مي‌دهند كه بازشناسي نمي‌تواند در برگيرنده‌ي باز‌توزيع امكانات و تعميق همبستگي اجتماعي نباشد. گروه دوم تكوين هويت را مهم‌ترين مسأله (يا غايت) زندگي برشمرده كسب آن‌را در بستر كناكنش با ديگران نه همچون خودساماني و برابري مسأله‌اي مرتبط با بهبود شرايط زيست كه همچون صيانت نفس امري حياتي معرفي مي‌كنند. واضح است كه مشكلي كه آرمان بازشناسي با آن مواجه بوده و هست با ارايه‌ي اين دو نظريه‌ي كمكي نيز حل نشده است. براي انسان‌هايي درگير طرح‌هايي متفاوت و شيفته‌ي غايت‌هاي گوناگون نمي‌توان غايتي را با مضموني كم‌وبيش مشخص و معطوف به شرايط زندگي يك دوران معين به‌سان اساسي‌ترين غايت زندگي فرا افكند.

به‌طور كلي مي‌توان گفت كه آرمان بازشناسي نتوانسته خلايي را كه با افول اهميت دو آرمان خودساماني و برابري به‌وجود آمده پر كند. امروز فقدان آرماني جهان شمول امري كم‌وبيش محسوس است. نه فقط فعالان سياسي و اجتماعي كه جنبش‌هاي اجتماعي نيز هر يك براي خواست و غايتي مبارزه مي‌كنند و هيچ خواست و غايتي را نمي‌توان به‌سان خواست و غايتي فراگير معرفي كرد. در اين ميان تنها آرماني كه توانسته تا حدي وجهه‌اي جهان شمول كسب كند پويندگي است. به‌طور معمول مفهوم پويندگي امري مرتبط با خصلت‌هاي شخصي يعني ميزان تحول‌‌پذيري و خلاقيت‌فردي دانسته مي‌شود. شخصي پويا به‌شمار مي‌آيد كه به‌طور مدام خود را تكوين مي‌بخشد. اما مفهوم پويندگي را مي‌توان به معناي وسيع‌تر كلمه، يعني سرزندگي فردي و اجتماعي، گشودگي به جهان، گونه‌گوني علايق فردي و اقتدار اجتماعي درك كرد، و اين نكته را مورد تأكيد قرار داد كه فقط در شرايطي معين اشخاص مي‌توانند داراي چنين رويكردي باشند. آن‌چه كه به هر رو امروز فقدان آن كاملاً محسوس است دركي واضح و روشن از معناي اين مفهوم است.

پويندگي، آرماني تخيلي يا عملي؟

در دوراني كه دولت، بازار و ديوان‌سالاري عرصه‌را بيش از پيش بر انسان‌ها تنگ كرده‌اند، پويندگي امري يك‌سره تخيلي جلوه مي‌كند. ديري است كه ديگر فرد نمي‌تواند در بسياري از حوزه‌هاي زندگي اجتماعي آن‌گونه كه خود مي‌خواهد عمل كند. برنامه‌ريزي دقيق فني نه فقط به حوزه‌ي كار، كه به گستره‌ي مصرف، تفريح و روابط خصوصي نيز راه يافته است. منطق سود و كارايي برنامه‌ريزي دقيق فني را در دستور كار قرار مي‌دهد و منطق رفاه و امنيت فرد را برمي‌انگيزد تا آن‌گونه كه از او خواسته مي‌شود عمل كند. امكان اِعمال اراده‌ي فردي كم‌وبيش ازعرصه‌هاي زندگي و كنش رخت بر بسته است. قدرتي نامريي ولي فوق‌العاده كارا و پيچيده بر همه اِعمال مي‌شود؛ قدرتي كه خاستگاه آن چيزي جز كاركرد نظمي كارآمد، منظم و پويا نيست. حتي در حوزه‌هاي خُرد زندگي، به‌گاه تفريح، سازماندهي روابط خصوصي و اختصاص وقت به تأملات و علايق خصوصي، محاسبات عقلايي و فنيِ متكي بر دانش تخصصي جايگزين رويكرد خود ‌انگيخته‌ي شخصي شده است. بدون شك لطمه‌ي چنداني به آزادي انديشه و آزادي انتخاب وارد نشده است و در حوزه‌هاي اصلي زندگي، فرد مي‌تواند نقطه نظرات و تمايلات خاص خود را داشته باشد. مسأله اما اين است كه بسياري از اوقات، شخص از امكان و فرصت برآورده ساختن خواست‌ها و تمايلات خويش بي‌بهره است. او به‌عنوان فرد از اقتدار فردي و اجتماعي لازم براي اعمال اراده‌ي خويش برخوردار نيست. در زمينه‌ي فردي اعتماد به‌نفس لازم، حمايت نزديكان و سرمايه‌ي اجتماعي لازم را ندارد و در زمينه‌ي اجتماعي همان‌گونه كه ديديم عرصه‌اي براي اعمال اراده‌ي او وجود ندارد در عين حال كه امكانات عملي او، از امكانات مادي گرفته تا دانش و مهارت‌هاي لازم، كاملاً محدود هستند.

با اين همه حتي در بسته‌ترين شرايط و محدودترين عرصه‌ها (جامعه‌ي سرمايه‌داري با پويندگي فوق‌العاده‌ي خويش كه جاي خود دارد) پويندگي امري ممكن است. هيچ نظام اجتماعي و سياسي نمي‌تواند بدون كنش‌گراني فعال، راغب و پويا به حيات و فعاليت ادامه دهد. از اين لحاظ تمامي نظام‌هاي اجتماعي و سياسي ناگزير از آن هستند كه به افراد اجازه دهند يا حتي آن‌ها را برانگيزند تا شور و رغبت كافي را براي پيش‌برد كنش‌هاي خويش داشته باشند. اين شور و رغبت بايد بيش‌تر از آن‌چه باشد كه فقط كاركرد لحظه به لحظه‌ي نظام را تضمين كند. كنش‌گر بايد شور و انگيزه‌ي كافي براي پيش‌برد زندگي در خارج از حوزه‌ي كاركرد نظام و بازگشت پي در پي بدان را نيز داشته باشد. در يك كلام پويندگي عنصري نيست كه يك نظام اجتماعي و سياسي خود را بي‌نياز از آن ببيند و به بازتوليد آن هيچ‌گونه توجه و علاقه‌اي نشان ندهد.

شكي نيست كه اين حد از پويندگي به‌هيچ‌وجه نويد وضعيتي مطلوب را نمي‌دهد. حدي مهار شده و عاملي است در خدمت بقاي نظمي كه در خود نفي كننده‌ي سرزندگي و اقتدار انسان است. كم‌تر نظامي نيز اجازه مي‌دهد كه اين حد تا آن ميزان شكوفايي يابد كه استقلال و خود انگيختگي كامل كنش‌گران را در پي داشته باشد. پويندگي مُجاز يا تجويزي عملاً حدي از پويندگي است كه كاركرد نظام حاكم را تضمين كند و آن‌گونه كه فوكو بدان اشاره كرده به‌سان مقاومت مبنايي را براي اِعمال قدرت انضباطي پي ‌افكند. به هر رو نكته‌ي مهم در اين زمينه‌، وجود حد معيني از پويندگي حتي در دل ساختار نظام‌هاي پيچيده‌ي اجتماعي و سياسي است. اين‌كه اين حد معين ميزاني مطلوب نيست امري ثانوي است. مهم آن است كه مشخص شود كه آيا اصلاً مي‌توان در جهت شكوفا ساختن و تعميق بخشيدن به حد موجود پويندگي حركت كرد يا خير.

نظريه‌هاي مطرح

در ميان متفكرين مدرن، ماركس يكي از معدود كساني است كه پويندگي آرماني را امري ممكن در هر دو زمينه‌ي زندگي فردي و اجتماعي مي‌داند. در ديدگاه او سرمايه‌داري نظامي بسته و متكي بر سركوب و استثمار توده‌ي مردم است ولي او در عين حال همين نظام را به دو دليل متفاوت منشاء پويندگي اقتصادي، اجتماعي و سياسي مي‌شمرد. از يك‌سو بقاي سرمايه‌داري در گرو پويندگي سرمايه و عنصر بكاربرنده‌ي آن بورژوازي قرار دارد. بورژوازي با در هم شكستن باورها، ارزش‌ها و هنجارهاي سنتي راه را براي غلبه‌ي مناسبات نو مي‌گشايد. اين در رقابت بورژواها با يكديگر است كه سرمايه‌داري به كارآيي دست مي‌يابد و به اتكاي آن جهان را در مي‌نوردد. از سوي ديگر سرمايه‌داري با آفرينش پرولتاريا زمينه را براي عروج سرزنده‌ترين و هدفمند‌ترين نيروي اجتماعي و سياسي تاريخ فراهم مي‌آورد. سرمايه‌داري به‌وسيله‌ي تشديد درجه‌ي استثمار، اجتماعي ساختن فرآيند توليد و همراه ساختن پرولتاريا با خود در مبارزه بر عليه نظم كهنه‌، اين طبقه را به نيرويي فعال و سرزنده تبديل مي‌كند. در نهايت نيز پرولتاريا در فرآيند يك انقلاب اجتماعي بساط استثمار و سركوب و در اين رابطه تمامي موانع ايجاد شده به‌وسيله‌ي سرمايه‌داري در راه پويندگي انسان‌ها را برمي‌چيند. به باور ماركس اين جامعه‌ي كمونيستي و نه جامعه‌ي سرمايه‌داري است كه امكان شكوفايي تمام‌عيار پويندگي را فراهم مي‌آورد. در اين جامعه است كه انسان مي‌تواند در حوزه‌هاي گوناگون و در هر حوزه هر آن‌گونه كه خود ترجيح مي‌دهد فعال باشد و توان‌مندي‌هاي خود را شكوفا سازد. نقش اصلي سرمايه‌داري بيش‌تر محدود به فراهم آوردن پيش‌شرط‌هاي ايجاد جامعه‌ي كمونيستي است.

در مقابل چنين برداشت خوش‌بينانه‌اي برداشت كلاسيك ماكس وبر قرار دارد كه به برداشتي واقع‌بنيانه مشهور است و با آن‌كه زاده‌ي ذهنيتي ليبرال و بورژوا است، بسته بودن نظام حاكم سياسي و اقتصادي را مورد تأكيد قرار مي‌دهد. "وبر" عقلايي شدن هر چه بيش‌تر حوزه‌هاي كنش و تفكر را عامل مضمحل كننده‌ي آزادي و پويندگي كنش‌گران قلمداد مي‌كند. يكي از بارزترين نتايج اين فرآيند عروج نظام قدرتمند سرمايه‌داريِ مدرن با ساز و كار پيچيده و ديوان‌سالارانه است. براي وبر بديهي است كه در گستره‌ي چنين نظامي جايي براي آزادي و پويندگي كنش‌گران، اعم از بورژوازي يا كارگران وجود ندارد. او هم‌چنين هيچ گشايشي را ممكن نمي‌داند. به باور او هر نوع كاربرد عقلانيت فقط و فقط بر عظمت و پيچيدگي نظام حاكم، كارآيي سرمايه‌داري و پيچيدگي ديوان‌سالاري، مي‌افزايد و به‌شيوه‌اي ضد‌عقلايي هم نمي‌توان در حوزه‌ي زندگي سياسي و اجتماعي به آزادي و سرزندگي دست يافت. ‌متأثر از ماكس وبر، برخي از مطرح‌ترين انديشمندان جهان معاصر، از هوركايمر و آدرنو متأثر از ماركس گرفته تا فوكو متأثر از نيچه، تصلب و انسجام را به‌سان ويژگي‌هاي اصلي نظام اجتماعي و سياسي حاكم بر شمرده‌اند. در ديدگاه آن‌ها نه ديوان‌سالاري و كاركرد استثماري و سركوب منشانه‌ي سرمايه‌داري كه سازماندهي عقلايي تفكر، كنش و روابط اجتماعي عامل اصلي شكل‌گيري گونه‌اي از زندگي اجتماعي است كه اِعمال قدرت مهم‌ترين ويژگي آن به‌شمار مي‌آيد. در حالي‌كه هوركايمر و آدرنو بر اين امر تأكيد مي‌ورزند كه قدرت امروز نه فقط بر طبيعت كه بر جامعه و نفس شخصي هم اعمال مي‌شود، فوكو توجه ما را به اين نكته جلب مي‌كند كه در دوران مدرن مجموعه نيروهاي افراد، مجموعه رانه‌هاي شخصي و تمايلات و گرايش‌هاي فردي، در سازگاري با يكديگر، در خدمت رسيدن به هدفي مشخص يعني تضمين كارآيي نهادهاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي به‌كار گرفته مي‌شوند. با اين‌حال، هم براي هوركايمر و آدرنو و هم براي فوكو اين‌كه اين كارايي يا اساساً اعمال قدرت چه غايتي را متحقق سازد امري نامشخص است. به‌عبارت ديگر به‌نظر آن‌ها هيچ معلوم نيست قدرت براي چه اعمال مي‌شود. همين نيز به باور آن‌ها به پيچيدگي و تصلب نظام اجتماعي و سياسي حاكم مي‌افزايد. افراد نمي‌دانند اصلاً براي چه بر آن‌ها قدرت اعمال مي‌شود (يا آن‌ها آن‌را بر خود اعمال مي‌كنند) تا بتوانند خود در اين زمينه نقش فعالي ايفا كنند.

در نقد و نفي موضوعيت چنين بحثي، هابرماس كوشيده است با نوآوري در برداشت ماركس از جامعه‌ي مدرن زمينه‌ي جديدي را براي پويندگي بجويد. هابرماس اين نكته را بدون چون و چرا مي‌پذيرد كه در نظام سرمايه‌داري نمي‌توان نشاني از پويايي انسان جست و زير‌نظام اقتصادي و سياسي حاكم با هر چه عقلايي و پيچيده‌تر شدن خود بيش از پيش آزادي و سرزندگي افراد را محدود ساخته‌اند. اما او كليت زندگي اجتماعي را چيزي بس گسترده‌تر ‌از نظام اقتصادي و سياسي مي‌داند و سپهر مناسبات بينا‌فردي يعني زيست‌جهان را گستره‌ي سرزندگي و عروج خودساماني مي‌شمرد. به‌زعم او نظام با ساز و كار پول و قدرت در حال استعمار و اعمال سلطه‌ي بر اين سپهر است ولي زيست ‌جهان داراي آن‌گونه ساختاري است كه هيچ‌گاه به‌طور كامل زير سلطه‌ي نظام قرار نخواهد گرفت. اصلاً بقاي نظام در گرو وجود و سرزندگي زيست جهان قرار دارد. كنش استراتژيك، كنش هدفمند مطرح در سپهرِ نظام، را نمي‌توان بدون اتكاء به كنش ارتباطي پيش‌برد، و كنش ارتباطي به نوبت خود يك‌سره متكي به سرزندگي زيست جهان است. به‌طور كلي در گستره‌ي زيست جهان فرد مجموعه مهارت‌ها و توانمندي‌هايي را به‌دست مي‌آورد كه او را قادر مي‌سازد تا به اتكاي دركي معين از قصد و غايت ديگران و شرايط كلي كنش دست به‌عمل زند. همزمان به باور هابرماس زيست جهان مدافعان خاص خود را دارد. درحالي‌كه جنبش‌هاي اجتماعي كلاسيك دوران مدرن معطوف به اصلاح و تغيير نظام در جهت سازگار ساختن آن با خواست‌ها و ارزش‌هاي مدرن بودند، جنبش‌هاي نوين اجتماعي معطوف به حفظ و تقويت سرزندگي زيست جهان هستند تا بدين‌وسيله افراد بتوانند آن‌گونه كه خود مي‌خواهند هويت خويش و روابط اجتماعي بين خويش را شكل دهند و در بازسازي سنت فرهنگي جامعه نقشي فعال به‌عهده گيرند.

صرف‌نظر از ميزان درستي و دقت نظريات هابرماس، آن‌چه كه او در ادامه‌ي بحث‌هاي وبر، هوركايمر، آدرنو و فوكو طرح مي‌كند مؤيد اين امر است كه ديگر به‌سختي مي‌توان از باور ماركس مبتني بر وجود عنصر پويندگي در دو زير نظام اقتصادي و سياسي دفاع كرد. عملاً نه از لحاظ نظري و نه از لحاظ عملي مي‌توان نشان بارزي از آن‌را يافت. از بورژوازي و پرولتارياي سرزنده‌ي قرون هجده و نوزده نشان چنداني برجا نمانده و كم‌تر باور يا نظريه‌ي مبسوطي را مي‌توان يافت كه تحول‌پذيري نظام حاكم را در جهت رها ساختن توان و نيروي افراد امري ممكن به‌شمار آورد. چرخه‌ي توليد و مصرف، كاركرد بازار و ساز و كار ديوان‌سالاري به چنان حدي از خودپويي رسيده كه ديگر جايي براي سرزندگي عنصر انساني باقي نمانده است. همزمان ابعاد پيچيدگي، عظمت و عقلانيت نهفته در كاركرد دو زير نظام اقتصادي و سياسي بيش از آن است كه بتوان جايي را براي اعمال اراده‌ي انسان در جهت دهي به سير تحول و تكوين آن در نظر گرفت.

به هر رو سؤالي كه بيش از پيش اهميت پيدا مي‌كند اين است كه آيا مي‌توان در همان حوزه‌اي كه هابرماس از آن سخن مي‌گويد يعني زيست جهان از پويندگي برخوردار بود و تا حد ممكن اين پويندگي را به تمامي گستره‌ي زندگي اجتماعي اشاعه داد. پاسخ سنت فكري وبري- فوكويي به‌گونه‌اي مشخص منفي است. اما به پاسخ آن نمي‌توان تَوَجهي جدي نشان داد زيرا به‌نظر نمي‌رسد دغدغه‌ي يافتن پاسخي مثبت داشته باشد. آرمان‌گرايي اساساً براي آن امري مشكوك است. درك وبر از آن‌چه او خود ارزش‌هاي مهم دوران آغازين مدرنيته مي‌شمرد يعني كوشندگي، آزادي و معنامندي كنش آن است كه آن‌ها ديگر موضوعيت خود را از دست داده‌اند و فقط از موضعي غيرعقلايي مي‌توان به‌جست‌وجوي آن‌ها برخاست. فوكو، به‌نوبت خود، ذهنيت، فرديت و خودساماني را نه پديده‌هايي آرماني كه زاييده‌ي كاركرد قدرت انظباطي مي‌داند. مشكل پاسخ هابرماس نيز آن است كه گستره‌اي محدود را براي پويندگي در نظر مي‌گيرد و به وجوه فردي - شخصي آن و چگونگي شكوفا شدن آن توجهي جدي نشان نمي‌دهد.

در جهت يافتن پاسخي مثبت ولي متفاوت بايد به سنت فكري ديگري روي آورد. جمهوري‌خواهي، سنتي است كه هنوز پويندگي را آرمان و ارزشي مهم تلقي مي‌كند و به مشخص ساختن چگونگي تحقق آن توجه جدي نشان مي‌دهد. مسأله‌ي مهم براي جمهوري‌خواهان، از ارسطو دوران يونان باستان گرفته تا ماكياولي، روسو، دوتوكويل و ماركس دوران مدرن و آرنت، تيلور و ساندرز دوران معاصر پويندگي فرد به‌سان شهروند، به‌سان عضو جامعه است. براي آن‌ها زندگي خوب زندگي اجتماعي خوب است و چنين زندگي‌اي در يك جامعه (يا به‌عبارت دقيق‌تر در يك اجتماع) خوب قابل تحقق است. جامعه‌ي خوب نيز آن جامعه‌اي است كه همواره و در تمامي عرصه‌ها زمينه‌ي مناسبي را براي سرزندگي تمامي اعضاي خود فراهم مي‌آورد. از آن‌جا كه انسان موجودي يك‌سره اجتماعي است پويندگي او خصلتي اجتماعي دارد و فقط در جامعه‌اي استوار بر خواست و اراده‌ي شهروندان مي‌تواند شكوفا شود.

به هر رو مهم‌ترين نكته‌اي كه از جمهوري‌خواهان مي‌توان آموخت تلقي از پويندگي به‌سان پديده‌اي خوب و آرماني نيست. اين نكته را از ديگران، از جمله فعالان جنبش‌هاي اجتماعي نيز مي‌توان آموخت. نكته‌ي مهم‌تري كه از جمهوري‌خواهان مي‌توان آموخت امكان استقرار شرايطي مطلوب براي عروج و شكوفايي پويندگي است. آن‌ها بر آن باورند كه انسان مي‌تواند با متحول ساختن جامعه و ديدگاه‌هاي خود يا به يمن وجود شرايطي داده شده‌ به كمال پويندگي دست يابد. برخي همانند ماركس تحولات اقتصادي و سياسي همچون لغو مالكيت خصوصي و برچيده شده مناسبات طبقاتي را پيش شرط اساسي آن قلمداد مي‌كنند، برخي مانند ماكياولي شكل‌گيري نهادهاي اجتماعي و سياسي مناسب مانند قانون، نيروي نظامي داوطلبانه و شهروند را مهم مي‌شمارند، برخي نظير تيلور و ساندرز تحول بينشي- اخلاقي و درگير شدن شهروندان در امور جمعي را مهم‌ترين عامل معرفي مي‌كنند و برخي همانند ارسطو وجود سنتي معين، سنتي متكي بر فضيلت‌هاي اجتماعي را امري ضروري مي‌شمارند. امروز اما به سختي مي‌توان از درستي چنين باورهايي دفاع كرد. تصور رويداد تحول اجتماعي و سياسي راديكالي سخت مشكل است؛ شكل‌گيري نهادهايي يك‌سره جديد و متفاوت كم‌وبيش محال به‌نظر مي‌رسد؛ كم‌تر نشاني از سنت‌هايي مرتبط با فضيلت شهروندي به‌جاي مانده است؛ و نهادهاي فرهنگي و سياسي چنان كارآيي و قدرتي كسب كرده‌اند كه نمي‌توان بر روي اراده‌ي اشخاص در زمينه‌ي مقاومت و مبارزه يا تأثير بر آن‌ها حساب باز كرد.

به هر رو، آن‌چه كه هنوز مي‌توان بر مبناي آموزه‌هاي جمهوري‌خواهان بدان باور داشت امكان پيش‌برد برخوردي فعال و پويا به امورِ زن

برداشتي انحرافي

جامعه‌ي مدرن با ارتقاي كوشندگي، موفقيت و فرديت به سطح سه ارزش اصلي عصر، راه را بر درك از پويندگي به‌مثابه‌ي يك ارزش بنيادين بسته است. اين سه مفهوم گاه آن‌گونه به‌كار برده مي‌شوند كه گويي به كليت اجزاي و ابعاد پويندگي اشاره دارند. اما كافي است تا به تعريفي كه به‌طور معمول از آن‌ها ارايه مي‌شود توجه كنيم تا مشخص شود كه در برگيرنده‌ي چيزي جز دركي محدود و يك‌جانبه از پويندگي نيستند. كوشندگي آن‌گونه كه وبر و پارسونز معناي آن‌را مشخص ساخته‌اند به‌معناي تلاش پيگير در جهت رسيدن به هدفي معين يا انجام وظيفه‌اي است كه انسان به‌عهده گرفته است. هدف يا وظيفه اين‌جا امري داده شده است و مهم پيگيري سرسختانه‌ي آن است. همين پيگيري نيز انقياد را در پي دارد. تلاش و ذهنيت انسان حول رسيدن به‌هدفي معين ولي بسيار معمولي متمركز مي‌شود. كوشندگي نه به‌معناي سرزندگي و خلاقيت كه به‌معناي سرسپردگي به غايتي معين و عطف تمامي توجه به آن است. به همين‌سان موفقيت اشاره به تحقق يك هدف يا آرمان معين دارد. مضمون يا ارزشِ هدف و آرمان اين‌جا مهم به‌شمار نمي‌آيد. مهم تلاش در جهت رسيدن بدان و متحقق ساختن آن است. موفقيت به‌ضرورت تلاشي سازمان‌يافته و دقت‌نظر را مي‌طلبد اما در نهايت، امر رسيدن به مقصد به امر چگونگي رسيدن به آن مشروعيت و اعتبار مي‌بخشد. به اين خاطر بايد هم‌زمان بر كوشندگي تأكيد شود تا موفقيت به هر نوع عملكردي مشروعيت نبخشد. با اين حال موفقيت در خود و بر اساس غايت تحقق يافته معنا پيدا مي‌كند. مهم نتيجه است و نه فرآيندي كه بدان منتهي مي‌شود.

مفهوم فرديت را بايد در پس‌زمينه‌ي كوشندگي و موفقيت درك كرد. شخص با تلاش پيگير و كسب موفقيت به استقلال و خودكفايي دست مي‌يابد. در درك معمولِ جوامع مدرن از فرديت، شخص در مبارزه با ديگران، با كسب استقلال و خودكفايي به فرديت مي‌رسد. شخص نه به اتكاء و كمك ديگران كه به‌وسيله‌ي جدا ساختن راه خود از آن‌ها و متمايز ساختن خويش هويت و مقام خاص خود را مي‌يابد. از اين لحاظ در جهان مدرن اين همه خودساماني و خودانگيختگي مورد تأكيد قرار گرفته، و فرديت امري مرتبط با به‌دست آوردن دركي شخصي از جهان و ارزيابي امور بر مبناي ارزش‌ها و باورهاي شخصي معرفي شده است. شخص نيز عملاً چاره‌اي جز اتخاذ رويكردي فردي به امور ندارد. مقام و منزلت او بيش از پيش بر مبناي خصوصيات شخصي و درجه‌ي موفقيت شخصي خود او سنجيده مي‌شوند. بدون شك هيچ‌كس از چنان توان و امكاناتي برخوردار نيست كه بتواند خود سرنوشت، ويژگي‌ها و جايگاه خود را رقم زند. در جامعه‌ي مدرن مهم اما آن است كه شخص حداكثر تلاش را در جهت رقم زدن سرنوشت و خصلت‌هاي خويش و هم‌چنين متمايز ساختن خود از ديگران به‌خرج دهد.

در مقايسه، پويندگي به‌معناي شكوفا ساختن خود به‌وسيله‌ي حضور فعال و پيگير در عرصه‌هاي گوناگون زندگي اجتماعي است. پويندگي در برگيرنده‌ي حد معيني از خودساماني و استقلال است اما مهم‌ترين وجه آن‌را عدم ايستايي و فراروي (از هر موقعيت موجود يا به‌دست آمده‌اي) تشكيل مي‌دهد. در حالي‌كه فرديت شخص را در چارچوب هويت و وجودي معين گرفتار مي‌سازد پويندگي شخص را از هر قيد و بندي رها مي‌سازد. شكوفايي غايتي عملاً غيرقابل تحقق است. شخص بايد بكوشد تا در بستر تلاش و سرزندگي بدان دست‌يابد. پندار دست يافتن بدان و بازايستادن از تلاش و جست‌وجو ضربه‌اي كارا به‌آن وارد مي‌آورد. انساني مي‌تواند خود را شكوفا احساس كند كه نه فقط داراي مهارت‌ها و رويكردهاي معيني باشد بلكه به‌طور مداوم در پي هدف‌هايي جديد و والاتر باشد.

در جوامع مدرن، پويندگي ارزشي منفي نيست. اهميت آن نيز ناديده گرفته نمي‌شود. اما فقط به‌شكل كوشندگي و معطوف به موفقيتي كه در نهايت فرديت را براي شخص به ارمغان مي‌آورد مطلوب به‌شمار مي‌آيد. جامعه از آن در هراس است كه پويندگي كاركرد نهادهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي را به‌وسيله‌ي به‌چالش خواندن انظباط و تمركز اقتدار با مشكل روبه‌رو سازد. ولي از آن‌جا كه جامعه‌ي مدرن استوار بر نهادهايي كارا و متحول است كسي نمي‌تواند به امر پويندگي بي‌اعتنا باشد. جامعه نيازمند كنش‌گراني است كه بتوانند به‌طور مداوم خود را با شرايطي متحول سازگار كنند و اهدافي از پيش تعيين شده را با دقت و هوشياري پيش برند. به اين دليل برداشتي محدود از پويندگي به‌سان يك ارزش فرا افكنده شده است.

‌ويژه گي‌ها

با توجه به نكات فوق بايد ويژه گي‌هاي پويندگي را به‌دقت مورد توجه قرار داد. مهم‌ترين ويژه گي‌هايي را كه با در نظر گرفتن بحث‌هاي مطرح در نظريه‌هاي اجتماعي معاصر مي‌توان براي آن برشمرد عبارتند از: الف) گوناگوني حوزه‌هاي فعاليت و علاقه، ب) هدفمندي، ج) اقتدار، د) سرزندگي، هـ) كنجكاوي، و) گشودگي.

الف) با توجه به بحث‌هاي ماركس درباره‌ي شرايط آرماني زندگي اجتماعي مي‌توان گفت كه گوناگوني حوزه‌هاي فعاليت و علاقه بهترين نمودار اشاعه‌ي پويندگي به تمامي گستره‌ي زندگي و وجود شخصي است. هيچ يك از ما فقط در يك حوزه‌ي زندگي فعال نيست. كار، تفريح، امور خانوادگي و علايق سياسي، اجتماعي و فرهنگي اجزاي گوناگون زندگي هر يك از ما را شكل مي‌دهند. اما ما به‌طور معمول به يكي (يا تعداد اندكي) از اين حوزه‌ها به‌سان حوزه‌ي اصلي فعاليت مي‌نگريم و در بقيه‌ي حوزه‌ها بنا به ضرورت يا به‌روال عادت شركت مي‌جوييم. به‌طور معمول نيز اجازه داريم تا در يك حوزه‌ي معين نه تنها فعال كه بسيار سرزنده و پويا باشيم. تا حدي نيز به همين خاطر در بسياري از حوزه‌ها ناهشيار، بي‌انگيزه و خمود حضور مي‌يابيم و در نهايت رضايتي از فعاليت‌ها و زندگي خود به‌دست نمي‌آوريم. تنوع حوزه‌هاي فعاليت و علاقه كمك مي‌كند تا بتوانيم كليت زندگي اجتماعي را بر مبناي شور و علاقه‌ي خود سازمان دهيم و كم‌تر بر مبناي ضرورت و عادت فعاليتي را پيش بريم.

گوناگوني حوزه‌‌هاي فعاليت و علاقه هم‌چنين شاخص وجود كنش‌گري است كه با شور و علاقه زندگي مي‌كند و هيچ‌گاه خود را محدود به حوزه‌اي معين - حوزه‌ي در نظر گرفته شده براي او - نمي‌سازد. چنين كنش‌گري زندگي‌اي آكنده از آزادي و پويندگي خواهد داشت. بدون شك فرد مي‌تواند تلاش خود را بر حوزه‌اي معين متمركز سازد و به نتايج بارزي در آن زمينه دست يابد. اما مشكل آن است كه در آن‌صورت او نگرش و مهارتي تك ساحتي پيدا مي‌كند و مجبور خواهد بود بخشي از زندگي خويش را اختصاص به اموري دهد كه از آن‌ها درك و شناخت دقيقي ندارد و در نتيجه مجبور است برخورد منفعلانه داشته باشد.

ب) هدفمندي به‌معناي دنبال كردن علايق و فعاليت‌هاي خود با هوشياري و دقت‌نظر است. همان‌گونه كه وبر و پارسونز مشخص ساخته‌اند مهم نه متحقق ساختن هدف كه كوشش در زمينه‌ي متحقق ساختن آن است، در عين حال كه كوشش فقط آن‌گاه نشان از پويندگي دارد كه معطوف به هدفي معين باشد. كوشش محضِ غير هدفمند را نمي‌توان امري مرتبط با پويندگي دانست. فعاليت بر حسب عادت يا به‌خاطر بر آوردن انتظارات اشخاصي معين يا صرفاً براي متحقق ساختن هدفي داده شده را نمي‌توان امري ارزشمند برشمرد. شخص مي‌بايست خود بر مبناي اعتقاد به ارزشمندي هدف دست به كوشش زند. او بدون علاقه و اعتقاد نخواهد توانست هوشيار و سرزنده امر متحقق ساختن هدف را دنبال كند. مهم كوشش صرف نيست. كنش‌گر بايد بتواند از تمامي ذوق، مهارت و دانش خود بهره جويد. در يك كلام در كوشش نشأت گرفته از ضرورت و عادت نمي‌توان برخوردي پوينده به امور داشت.

به هر رو، اين نكته را نبايد فراموش كرد كه هدفمندي فقط يكي از ويژگي‌هاي پويندگي است. تمركز تمامي نيرو و امكانات بر امر رسيدن به هدفي (يا اهدافي) معين فرد را از توجه به حوزه‌هاي گوناگون زندگي باز مي‌دارد و او را تبديل به انساني تك‌ساحتي مي‌كند. هدفمندي فقط در زمينه‌ي رسيدن به غايت‌هاي انتخاب شده معنامند است. انتخاب اهداف امري در خود معنامند و مهم است. فرد بايد در اين زمينه نيز كوشا و فعال باشد تا بتواند زندگي پرباري را پيش بَرد.

ج) اقتدار در برخورداري از توان و امكانات لازم براي برآورده ساختن خواست‌ها و اهداف خود عينيت مي‌يابد. كسي از اقتدار برخوردار است كه بتواند تصميم‌هاي خود را آن‌گونه كه خود مي‌خواهد به مرحله‌ي اجرا درآورد. در اين رابطه او بايد از توان و امكانات لازم و هم‌چنين اختيار استفاده از آن‌ها برخوردار باشد. در اين رابطه نكته‌اي كه جمهوري‌خواهان همواره به طرح آن توجه نشان داده‌اند بايد مورد تأكيد قرار گيرد و آن اين‌كه شخص آن‌هنگام به پويندگي دست مي‌يابد كه نه تنها از امكانات لازم برخوردار باشد بلكه با اعتماد به‌نفس و رغبت تمام توان و امكانات خود را در خدمت متحقق ساختن اهداف و خواست‌هاي خويش به‌كار گيرد. بدون بهره‌مندي از امكانات لازم عملاً نمي‌توان كاري را به انجام رساند وعدم استفاده از توان و امكانات موجود نشان از رخوت و سستي يا بي توجهي به امر قرار گرفته در دستور كار دارد.

توان و امكانات هر كس محدود است و هيچ‌كس نمي‌تواند تمامي آن‌چه را كه ضروري است در خدمت رسيدن به خواست‌ها و اهدافي معين به‌كار گيرد. وانگهي تمامي توان و امكانات را نمي‌توان بر چند خواست و هدف معين متمركز ساخت. همواره مي‌بايست به ذخيره‌اي براي امور حاشيه‌اي و حوادث غير مترقبه دسترسي داشت. با اين‌همه نبايد فراموش كرد كه توان و امكانات، منابعي قابل بازسازي هستند. در فرآيند كوشش و فعاليت منابع مصرف شده را مي‌توان دوباره بازآفريد؛ انگيزه‌ و شوري نو براي پيگيري خواست‌هايي جديد به‌دست آورد و به امكاناتي جديد به‌جاي امكانات مصرف شده دست يافت. همان‌گونه كه برآوردن نياز، نياز جديد مي‌آفريند، كاربرد توان و امكانات، توان و امكانات جديد مي‌آفريند. بدون شك در مورد امكانات مادي به‌سختي مي‌توان چنين دريافتي را داشت. محدوديت‌هاي ماديِ اقتصادي و اجتماعي را نمي‌توان به نيروي اراده از ميان برداشت و سهمي فزون‌تر را به خود اختصاص داد. حتي كارگري با انگيزه، سرزنده و هوشيار نمي‌تواند امكانات مادي گروه‌هاي مرفه جامعه را از آن خود سازد. در اين زمينه بايد پذيرفت كه پويندگي تا هنگامي كه حد معيني از برابري در جامعه استقرار نيافته باشد همواره با مشكل و مانع روبه‌رو است. گروه‌هاي محروم هيچ‌گاه نمي‌توانند همانند گروه‌هاي مرفه امكانات مادي خود را پي‌درپي مورد بازسازي قرار دهند. آن‌چه آن‌ها مي‌توانند انجام دهند استفاده‌ي بهينه از امكانات مادي خود و حداكثر بهره‌جويي از توان و امكانات اجتماعي خود است.

د) سرزندگي را مي‌توان با توجه به نظريه‌ي دوركهايم درباره‌ي آيين‌ها پديده‌اي برخاسته از شوريدگي دانست. شوريدگي در فرآيند شركت در آيين‌هاي اجتماعي حاصل مي‌شود. شخص، در پس زمينه‌ي ايفاي نقش در آيين‌هاي اجتماعي، خود را رها از وجود خُرد و محدود شخصي خويش، به‌سان بخشي از كليتي استعلايي، اجتماعي، حس مي‌كند. چنين حسي به او شور مشاركت فعال در عرصه‌هاي گوناگون زندگي اجتماعي، عرصه‌هايي كه گاه در خود خسته كننده هستند، مي‌بخشد. در يك كلام، در درك دوركهايم سرزندگي به‌گونه‌اي خودبه‌خودي به‌دست نمي‌آيد بلكه در فرآيند مشاركت در آيين‌هاي اجتماعي زاده و شكوفا مي‌شود.

‌در اين‌كه مشاركت فعال درآيين‌هاي اجتماعي سرزندگي را بارور مي‌سازد شكي نيست ولي اين نكته را مي‌توان كم و بيش در مورد تمامي فعاليت‌هاي اجتماعي اظهار داشت. با كاسته شدن از نقش آيين‌ها در زندگي اجتماعي مدرن، اشخاص بيش از پيش به آن احتياج دارند كه حوزه‌هايي را بيابند كه بتوانند خود انگيخته، بر مبناي ذوق و علايق شخصي، در آن‌ها نقش فعالي را به‌عهده گيرند.

‌به هر رو، مفهوم سرزندگي به تركيبي از هوشياري، فراروي و حفظ علاقه به حوزه‌هاي فعاليت اشاره دارد. هوشياري از آن‌رو كه بهره‌جويي از فرصت‌ها و امكانات را ممكن مي‌سازد؛ حفظ علاقه به اين خاطر كه به‌گاه مواجهه با مشكلات از درغلطيدن به انفعال و افسردگي جلوگيري به‌عمل آيد؛ و فراروي به آن جهت كه مانعي جدي را در مقابل محبوس شدن در چارچوبي معين ‌ايجاد مي‌كند. به‌طور خلاصه، انسان سرزنده كسي است كه نه تنها هر وضعيتي را فرصتي براي پيشبرد خواست‌ها و اهداف خود مي‌بيند بلكه در هر فرصت ممكن، با توجه به شرايط، اهدافي نو را براي خود تعيين مي‌كند. ‌سرزندگي را بايد از فرصت‌طلبي و عدم جديت متمايز ساخت. چه بسا كه زندگي روزمره و فعاليت در گستره‌ي نظام مسلط اجتماعي انسان را به فرصت‌طلبي سوق دهد و او را برانگيزد كه با سبك‌بالي دشواري‌هاي زندگي را از سر باز كند. در اين رابطه، شخص سعي مي‌كند در تمامي موقعيت‌ها لحظه‌اي از تلاش و فعاليت باز‌نماند و با استفاده از تمامي امكانات منافع و اهداف خويش را برآورده سازد. آن‌چه سرزندگي را از چنين رويكردي متمايز مي‌سازد همانا فرار‌روي است. انساني را مي‌توان سرزنده دانست كه همواره بتواند از آن‌چه كه خود براي خويش تعيين كرده يا جامعه براي او در نظر گرفته‌ ‌است فراتر رود. چنين شخصي با ثبات و تكرار ميانه‌اي ندارد و هميشه آماده است حوزه‌هاي نو فعاليت و تجربه را بجويد. حوزه‌هاي نو نيز نه به‌صرف تفاوت (با حوزه‌هاي قديمي) كه به‌خاطر ارايه‌ي شناخت، دانش و انگيزه‌اي جديد براي او مهم به‌شمار مي‌آيند. سرزندگي به‌نحو خاصي پديده‌اي خودبازسازنده است. شخص سرزنده مدام حوزه‌هايي از فعاليت را مي‌جويد كه بتواند در آن‌ها سرزندگي خود را حفظ كند.

هـ) كنجكاوي در علاقه به جهان و شناخت و تجربه‌ي آن تجلي مي‌يابد. از اين لحاظ بايد آن‌را بر مبناي آن‌چه وينيكت در مورد بازي به ما آموخته با برخوردي باز و آزاد به جهان مرتبط دانست. پي بردن به راز امور وجهي از آن‌را رقم مي‌زند، اما وجه ديگر آن تجربه‌ي ابعاد متفاوت جهان و زندگي است. به اين خاطر كنجكاوي امري صرفاً نظري نيست بلكه داراي وجهي عميقاً عملي است. ويژگي بارز آن نه غلبه بر ناداني يا حتي پذيرش آن بلكه تجربه‌ي جهان و زندگي در گسترده‌ترين و عميق‌ترين شكل آن است. ستيز با ناداني و پذيرش آن به‌صورت حيرت در مقابل رازوارگي و پيچيدگي امور، هر دو، از رويكرد فرهنگي خاصي نشأت مي‌گيرند. اولي رويكردي غربي و مدرن است و در نهايت تسلط بر جهان و جامعه را مي‌جويد، دومي رويكردي شرقي و كم و بيش سنتي است و به‌جاي تسلط حيرت را مي‌جويد. در هر دو مورد برخورد با ناداني از جايگاهي محوري برخوردار است. در مقايسه، كنجكاوي امري صرفاً مرتبط با ناداني نيست، بلكه بيش از هر چيز نشان از شيفتگي به ديگري و شناخت و تجربه‌ي آن دارد.

كنجكاوي بنيادي است كه پويندگي بر آن استوار است. بدون آن انسان از شور لازم براي ورود به عرصه‌هاي‌نو فعاليت برخوردار نخواهد بود. ولي در عين حال كنجكاوي بدون سرزندگي و علاقه به شناخت و تجربه‌ي امور امري ناممكن است. برون جستن از خود و كناكنش با جهان نفي روال داده شده زندگي را به همراه دارد و اين بدون شور و انگيزه‌ي قوي ممكن نيست.

و) گشودگي را بايد اين‌جا به‌معنايي كه جورج هربرت ميد و ديگر پراگماتيست‌ها از آن مستفاد كرده‌اند، يعني به‌معناي تحول پذيري و تاثير‌پذيري از يك‌سو و شور هم‌دلي و هم‌كاري از سوي ديگر درك كرد. تحول‌پذيري شرط لازم تجربه‌ي عرصه‌هاي جديد، و تأثيرپذيري شرط لازم فراگيري و تطور است. بدون آن‌ها نمي‌توان سرزندگي و علاقه‌ي خود را به فعاليت در عرصه‌هاي گوناگون حفظ كرد. شور هم‌دلي و هم‌كاري، به‌نوبت خود، پيش‌شرط حيات پوياي اجتماعي است. هم‌دلي شخص را به عكس‌العمل در مقابل وضعيت ديگران مي‌كشاند و شورِ هم‌كاري او را معطوف به مشاركت در كنش‌هاي جمعي مي‌سازد.‌همان‌گونه كه يك جامعه‌ي‌متحول و پويا بايد جامعه‌اي باز باشد، شخص متحول و پويا نيز بايد شخصي باز باشد. در مورد جامعه، باز بودن به‌معناي وجود گرايش‌ها و برداشت‌هاي گوناگون است اما چنين دريافتي را نمي‌توان از انسان انتظار داشت. گرايش‌ها و برداشت‌هاي گوناگون (از جهان و زندگي) شخص را از اتخاذ تصميم و پيش‌برد كارهاي خويش باز مي‌دارند. مهم در رابطه با انسان انعطاف نسبت به تحولات، پذيرش نظريات جديد، فراگيري و تغيير دريافت‌ها و بينش‌ها است. باز بودن انسان داراي بُعدي اجتماعي نيز هست. در اين زمينه باز بودن به‌معناي برخورداري از شور ايجاد رابطه و مشاركت در فعاليت‌هاي جمعي است.

در مجموع، پويندگي رويكردي فردي- اجتماعي است. فقط به‌سان عضو سرزنده‌ي جامعه، برخوردار از توان و امكانات كافي، فرد مي‌تواند برخوردي پويا با امور داشته باشد. در خود و براي خود كسي نمي‌تواند برخوردي پويا با امور داشته باشد. در جامعه‌اي بسته، ايستا و يك‌سره پايگاني (سلسله مراتبي) امكان اتخاذ رويكردي پويا به امور وجود ندارد. نه عرصه‌اي براي آن وجود دارد و نه فرد مي‌تواند به‌سان عنصري آزاد و سرزنده نقشي در برپايي چنين عرصه‌هايي ايفا كند. فرد فقط مي‌تواند در مبارزه با چنين وضعيت بسته و ايستايي به پويايي دست يابد و مشخص است كه چنين پويايي‌اي كاملاً محدود و يك جانبه است.

در اين‌كه حتي در بسته و ايستا‌ترين شرايط مي‌توان برخوردي پويا با امور داشت شكي نيست. اما تا آن‌هنگام كه چنين برخوردي بُعدي (تا حد معيني) عمومي پيدا نكرده و گشايشي را در باورهاي عمومي و ساختار اجتماع پديد نياورده است نمي‌توان به شكوفايي آن اميدي بست. به اين خاطر مي‌توان گفت كه پيش‌شرط شكوفايي ِ پويندگي، خودِ پويندگي است. تا زماني كه انسان‌ها خود برخوردي فعال و خلاق با امور را پيش نگيرند گشايشي در گستره‌ي اجتماع يا باورهاي عمومي پيش نمي‌آيد.

در جامعه‌ي مدرن نمي‌توان از عدم وجود زمينه‌اي مناسب براي شكل‌گيري برخوردي فعال و خلاق با امور شكايت داشت. جامعه‌ي مدرن خود چنين برخوردي را از همه طلب مي‌كند اما انتظار دارد كه افراد آن‌را به‌صورتي محدود، در خدمت پويايي نظام اقتصادي (و تا حدي اجتماعي)، جامعه به‌كار گيرند. اين برداشت محدود و يك‌جانبه خود تبديل به يكي از اصلي‌ترين عوامل بازداشتن افراد از اتخاذ رويكردي پويا به امور شده است. بدون شك نقد راديكال آن مي‌تواند راه‌گشاي حركت در زمينه‌ي اتخاذ رويكردي فعال به اموري باشد. ولي اين نكته را نبايد به‌فراموشي سپرد كه اين نقد راديكال بايد يكي از مهم‌ترين و بنيادي‌ترين اجزاي ايدئولوژي حاكم بر جامعه‌ي مدرن را نشانه گيرد.

 

 

پي‌نوشت‌ها:

 

1- نگاه كنيد به بحث‌هاي اكسل هونز در:

Nany Fraser and Axel Honneth, Redistribution

. |2003 , London: Verso,?or Reognition

 

2- نگاه كنيد به:

Taylor, Philosophial Arguments, ambridge

.1995 harles Mass.: Harvard University Press,

 

 

 

 


December 25th, 2005


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي